بی عنوان
قبل از اینکه بتواند پنجره را باز کند
در آن شلوغی
بوی کافور چقدر آزارم داد
چرا خاک به نظر من سبز می آمد
رد پاهایش را که دنبال کردم
چیزی نبود به جز
هیچی که من میدیدم
چادرها همه مشکی بود
گمشده بودم
گیج و مبهوت مرا می بردند
دلم میخواست برگردم و نگاه کنم
شاید خیالی بوده
شاید بیدار می شدم
یادم نیست در گوشم چه گفت
حتما خداحافظی...
موهای سرم یک شبه سفید شد
تابستان بود
چه اتفاقی باید می افتاد
چه گور سردی بود زیر خاک
انگار دنیا را جارو زده بودند
آدم نمانده بود تا روی صورت زمین
راه برود
چیزی در من میگفت
باید بشکنم
باید خرد شوم
صدای ماشین می آمد
و گلهای پر پر شده روی خاک
همانجایی که نشسته بودم
روبانها عزا گرفته بودند
و نمیدانم بر من چه گذشت
چیزی در من فرو ریخت
اشکم که آمد
او را خاک کرده بودند
سلام مرد مهربان بچگی هایم
انگار همین دیروز این شعر را گفتم.امروز داشتم بهت فکر میکردم. یادم افتاد ۲ سالی می شود که رفته ای اما در نظرم همین دیروز بود.
حتی یک لحظه از یادت غافل نبودم. حتی یک لحظه. همیشه صورت آفتاب سوخته و دستهای پینه بسته ات را دوست داشتم. زبری دست هایت نشان از همت و غیرت و مردانگی ات داشت.
هنوز آن کت و شلوار اتو کشیده و ان کلاه شاپو مثل همان دوران کودکی ام برایم معماست.
با تمام خستگی ات به روی من لبخند میزدی این فداکاریت را در ذهن کوچکم قاب گرفته ام.
میگویند خاک سرد است اما برای من سرد نبود. هنوز هم دلم برایت تنگ میشود بابا بزرگ نازنینم.
چیزی به سالگردت نمانده.... به دیدارت می آیم.
خدا رحمتت کند.